10 - دانشکده ی پزشکی تربت حیدریه
چهارشنبه 4/3/90 امروز تا ساعت 11 صبح پیگیر کارهای شخصی ام بودم ، ساعت 11 تلفن همراهم زنگ می زند و ازدانشکده ی پزشکی تربت حیدریه برای روایتگری دعوت می شوم برای ساعت 5 عصر ، قول می دهم که خودم را برسانم ، تا ساعت 2 عصر کارهایم را سرو سامان می دهم و ساعت 3 با اتوبوس از مشهد راهی تربت حیدریه می شوم ، ساعت 30/5 به تربت می رسم و از اینکه نیم ساعت تأخیر کرده ام ناراحتم ولی وقتی می رسم تازه مراسم آغاز شده است و با برنامه هایی که گذاشته اند ساعت 7 عصر نوبت من می شود- از دانشکده ی پزشکی خاطرات خوبی دارم چون از زمانی که در تربت حیدریه کارفرهنگی می کرده ام همیشه مسئولین این مجموعه همکاری خوبی داشته اند ، چه هنگام اداره ی کنگره ی شهدا و چه هنگام اداره ی بسیج هنرمندان و ... – مسئولین مدعو اکثراً از فرماندهان و رفقا بودند ، بخصوص برادر جانباز حاج حسین زنگنه که در عملیات مسلم بن عقیل بی سیم چی ایشان بودم و در همان عملیات حدود 40 ترکش به بدنشان اصابت کرد ولی در عملیاتهای بعدی قطع نخاع شدند و ایشان قبل از من به بیان خاطراتشان پرداختند ، من آخرین سخنران هستم و آخرین سخنران یعنی...! اذان هم نزدیک است ! جایگاه صحبت را شبیه سنگر ساخته اند با کیسه گونی ، مجبورم لبتابم را بر روی سطح ناهموار کیسه ها قرار دهم و میکروفنی قدیمیهم انگار با من لج کرده و هر لحظه سقوط می کند و ... ! ابتدا خاطراتی از هنگامی که در معیت جانباز زنگنه بوده ام می گویم ، از کوههای مشرف بر سومار و از عنایت حضرت زهرا (س) و رؤیای صادقه ای که در چکاچک شمشیرها ! ببخشید فشافش تیرها و ترکشها و لهیب آتشها که جگر شیر را آب می کند و فقط و فقط لطف حق و عنایت ائمه (ع) می تواند انسان را در آن صحنه ها نگه دارد شامل حالمان شد و فرشته ای را که در هاله ای از نور بالهایش را بر سر همه ی رزمندگان گسترده بود و بعد که می پرسم می گویند این بی بی دو عالم (س) است و ... و بعد صحبتم را با عنوان « مقاوم ترین مادر ، مقاوم ترین رهبر و مقاوم ترین شهر » آغاز می کنم و کمی که صحبت می کنم ، یادداشتی که وقت تمام است و مجبور می شوم از صحبت در باره ی روز زن و حضور زنان در مقاومت و فتح خرمشهر ، که مطالب زیادی هم در این رابطه تهیه کرده ام صرف نظر کنم و صحبتم را با شعر زیبای مرحوم احمد زارعی پایان دهم .
با مرحوم احمد زارعی چند صباحی درسالهای 71-72 در دانشکده ی ادبیات و علوم انسانی دانشگاه فردوسی مشهد هم دوره بودم و گه گاهی در جلسات ادبی دانشکده ایشان را می دیدم و سالهای بعد که خبر پروازش را شنیدم ایشان را شناختم !... در ادامه ، به یاد آن روزها و آشنایی با این شاعر دل سوخته و دل آگاه مطلبی را که نمی دانم کی از خبرگزاری فارس گرفته بودم همراه شعر دردمندانه ی ایشان در رثای شهید محمد جهان آرا تقدیم می کنم به همه ی دل آگاهان و دل سوختگان ... !؟
شهیدم! محمد! برادر! منم سروده ای از شاعر بسیجی ، زنده یاد «احمد زارعی»
شاعر بسیجی و جنگاور ،«احمد زارعی» درست زمانی به سوی همرزمان شهیدش پر گشود که آوار سال های به اصطلاح سازندگی ، بی صدا بر سر فرزندان انقلاب فرو می ریخت . او از جمله هنرمندانی بود که پیش از اکثریت مجاهدان بازگشته از جبهه جهاد اصغر ، فریار برکشید تا دیگران را رخوت سال های پس از جنگ بیدار کند اما سینه خودش تاب آن همه دلتنگی و سوخته جانی را نیاورد و در غربتی باشکوه جان داد. شعری که خواهید خواند به مناسبت سالگرد آزاد سازی خرمشهر در اوایل دهه 70 شمسی سروده شده است اما آتش سینه پرتلاطم احمد زارعی و دل تنگی های او را به خوبی نمایان می سازد. روحش شاد: *تقدیم به شهید جهان آرا ، فرمانده دلاور سپاه خرمشهر
شهیدم! محمد! برادر! منم
که در شهر خونین قدم میزنم
شهادت، همان شد که میخواستی
تو در خون نخفتی، که برخاستی
به مادر نگفتم شکوفا شدی
که احیا نمودی که احیا شدی
نگفتم که با سایه پیکار کرد
نگفتم که با تیر افطار کرد
نگفتم که جانی به چاک اوفتاد
نگفتم که کوهی به خاک اوفتاد
نگفتم که تن را زسر باز کرد
که بالید و ناگاه پرواز کرد
ببین شهر، چون ماست آیینهوار
حماسی و زخمی ولی پایدار
اگر چند یک کوچه اش بی صفاست
اگرچه خیابانی از آن جداست
ببین! شهر ما سرگذشت من است
حماسی و زخمی و رویین تن است
از آن رنگ خون رنگ خون شستهاند
ولی، لالهها، سرخ از آن رستهاند
تو ای خصم، ای خصم باطل پرست
اگر چه تن من ز زخمت پر است
بزن تا سراپای من خون کنی
بزن تا تماشای مجنون کنی
بزن تا برآید زمن آفتاب
بزن ، تا شوم چون دعا مستجاب
رهایم مکن، در زمانی چنین
فنایم مکن در جهانی چنین
جهانی که حیوان بر او غالب است
جهانی که انسان در او غایب است
نه ، این رسم پیمان و آیین نبود
قرار این نبود ، این نبود ، این نبود
محمد! چرا وا نهادی مرا
شهیدم! چرا جا نهادی مرا
خدا در شکن این قفسوار تنگ
و یا صبر بخشا به من ، صبر سنگ
خروشی به پهنای هفت آسمان
دمیده است در این گلو در زمان
خروشی که ترسم اگر برکشم
تو و خاک عالم در آذر کشم
منم اینکه فریاد من بیصداست
که زیبا و خاموش چون جبهه هاست
شهیدم! محمد! برادر! منم
چنین زخم آجین قدم میزنم
ببین چاک خورده است پیشانیام
ببین زخمها کرده زندانیام
شهادت، همان شد که میخواستی
تو در خون نخفتی، که برخاستی
تو کوچیدی از خویش، راحت شدی
زیارت نمودی، زیارت شدی
ولی من در این جبهه ناپدید
به هر لحظه صد بار گردم شهید
*سروده : شاعر بسیجی ، زنده یاد «احمد زارعی»