باز جمعه است و جان در تب و تاب است و مرغ دل ما در تپش و دل نگران است ، چه سازیم بجز صبر و دعا بحر ظهورش !
ولی از سر شوق و به امیدی ،
زدم فالی و آمد غزلی چون شکر از حافظ شیرین سخن خوش خبر پاک سرشت خوش الحان :
گر من از باغ تو یک میوه بچینم چه شود پیش پایی به چراغ تو ببینم چه شود
یارب اندر کنف سایه ی آن سروبلند گر من سوخته یکدم بنشینم چه شود
آخر ای خاتم جمشید همایون آثار گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود
عقلم از خانه بدر رفت و گرمی اینست دیدم از پیش که در خانه ی دینم چه شود
صرف شد عمر گرانمایه بمعشوقه و می تا از آنم چه به پیش آید ازینم چه شود
خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت حافظ ارنیز بداند که چنینم چه شود
... و آورد مرا بر سر شوق و جهید برق امیدی به نگاهم که امید است ببینیم به شب تار جهان
جلوه ی آن ماه تمام شب چهارده که خود چهاردهمین ماه منیر است و بر جان ودل ما که هیچ برهمه عالم امیر است ... ؟! الهم عجل لولیک فرج