( به شهید تندگویان و نویسنده ی خوب پایگاه جامع شهید تندگویان )
اینجا یادمان مردی از مردستان ایران است
جایی که شیری در نزدیکی رودخانه ی بهمنشیر و در ابتدای جاده ی آبادان - ماهشهر اسیر شغالان بعثی شد
وزیر سی ساله ای که سی و چهار سال پیش در همین مکان ، به اسارت استکبار رفت
وزیری که می توانست در همان تهران در وزارت خانه اش بنشیند و از یکی از معاونانش بخواهد
که به آبادان برود و وضعیت پالایشگاه شعله ور در آتش کینه ی دشمنان را بررسی نماید
یا از مدیر پالایشگاه بخواهد که برایش گزارشی بفرستد
ولی باید می رفت ،
باید با دل شیرش به دل شعله های آتش می رفت
به دل آتشی که دشمنان در غرب و جنوب بر افروخته بودند
باید می رفت و آتش را از نزدیک حس می کرد شاید بتواند کاری بکند
باید می رفت تا کارمندان دلیر شرکت نفت با دیدن وزیر نفت دلیرتر شوند
باید می رفت تا مردم فرق وزیر انقلابی و مردمی را با وزیر طاغوتی و غیر مردمی بدانند
و او آنقدر مردمی بود که هنگام اسارتش ، مزدوران بعثی نتوانستند او را از مردم عادی تشخیص دهند
بعثی ها فقط می دانستند که در میان مردانی که به اسارت گرفته اند یک نفر وزیر است
و فقط وقتی او را شناختند که چند نفر را تهدید به مرگ کردند
و باز هم او می توانست تقیه کند ولی نکرد که تقیه برای حفظ جان است و اینجا جای فدا شدن برای دیگران
او که ققنوس وار به دل آتش آمده بود خودش را به مزدوران بعثی معرفی کرد تا جان دیگران را نجات دهد
شاید هنگام رفتن چشمش به پالایشگاه بود که در آتش می سوخت و حسرت اینکه نتوانسته است این آتش را خاموش کند
ولی از همان روز یعنی نهم آبانماه پنجاه و نه ، تا امروز و تا ابد ،
نه تنها پالایشگاه نفت آبادان که منطقه ی نفتی جنوب و وزارت نفت در حسرت چنان وزیری خواهند سوخت ...
او نه غریب ترین که دلیرترین وزیر کابینه ی عشق بود ...
و این است خلاصه ی روایتی که راویان هنگام عبور کاروانها از کنار یادمان شهید تندگویان برای زائران می نمایند ...