بسم الله الرحمن الرحیم
امسال متاسفانه بعلت مشکلی که برایم پیش آمده نمی توانم بطور دلخواهم در مراسمات اجتماعی و مذهبی حضور داشته باشم ، پسرم که از وقتی بزرگ شده سعی می کند در اینگونه مراسم همراهم باشد چند روزی است بعلت جراحی پایش در خانه افتاده است ، با اینحال تصمیم می گیرم حداقل از شهرری تا مرقد امام را پیاده بروم ، بیاد سال 68 که از مصلی تا بهشت زهرا را پیاده آمده بودم ، اما انگارقسمت نیست، مجبورم برای اینکه زودتر به مراسم برسم به مترو بروم ، خیابانها و کوچه های منتهی به مترو شلوغ بود و محوطه مترو شلوغتر و بیشتر زائران شهرستانی که به زیارت امامزادگان شهرری آمده بودند و حالا برای رسیدن به مراسم راهی مرقد امام (ره) بودند ، سوار مترو که شدم حسابی شلوغ بود اما نه از جنس شلوغی روزهای قبل ، روزهای قبل شلوغی بیشتر به طرف بالا بود یعنی بازار و ... و جمعیت سراسیمه ای که می خواستند خودشان را به کارشان یا کلاسشان برسانند و حالا شلوغی بیشتر به طرف پائین بود و جمعیتی که عجله ای نداشتند ، حال و هوای مسافرها هم فرق می کرد ، هم پوشش شان و هم چهره هایشان ، بیشتر با لباسهای مشکی و کمتر با تی شرت و ... از همان ابتدای سوار شدن صدای صلوات بود که فضای واگنها را معطر کرده بود ، دوسه نفر پرشورتر و شهرستانی که جواب در جواب گذاشته بودند و با شعرها و رباعی های پر بار معنوی و ارزشی زائران را به فرستادن صلوات دعوت می نمودند ، اما یکی از آنها پرشورتر بود و بجای شعر انگار سخنرانی می کرد و بعد از یک ربع نام بردن از امام و شهیدان و دیگر نیکان و لعن و نفرین بر دشمنان و گفتن از ولایت و انقلاب و ... از مردم می خواست که صلوات بفرستند ، بلاخره به حرم مطهر رسیدیم ، مثل قطره ای همراه سیل جمعیت از مترو خارج شدیم و در بیرون مترو به دریا پیوستم ، دریای جمعیتی که دورتا دور مرقد امام موج می زد ، قطره های این دریا از سراسر ایران آمده بودند و کمی در ظاهر با هم فرق داشتند ، از نظر پوشش و از نظر گویش و ... ولی وجوه اشتراکاتشان بیشتر بود و بیشتر از همه زلالیشان ... هر چه به مرقد نزدیکتر می شدی فشردگی جمعیت بیشتر می شد ، از بازرسی اول گذشتم و در میان جمعیت سعی کردم خودم را به ورودی اصلی برسانم ، متاسفانه تابلوهای راهنما خیلی مشخص نبود ، از صدای بلندگوها که در حال امتحان کردن بودند مشخص بود که هنوز مراسم اصلی شروع نشده است ، بعد از رسیدن به ورودی مرقد گفتند مراسم اصلی در صحن آقامصطفی می باشد ، خودم را به بازرسی که رساندم متوجه شدم که باید موبایل را تحویل می داده ام ، خیلی محترمانه کسانی را که موبایل داشتند به بیرون هدایت می کردند ، در بیرون اتوبوسهای شرکت واحد مسئولیت پذیرفتن امانات زائران از جمله گوشی های همراه را داشتند ولی انگار به اندازه کافی کارت امانات در نظر نگرفته بودند یا فکر نمی کردند بعد از 24 سال اینهمه زائر بیاید که برای گرفتن اماناتشان با مشکل مواجه شوند و کارتهایشان تمام شده بود ـ گفتم 24 سال پیش ، راستی آنزمان 24 ساله بودم که این اتفاق افتاد و از مصلی تا بهشت زهرا مثل رودی خروشان همراه جمعیت ساعت هشت صبح حرکت کردیم و ساعت 2 عصر به بیابانی رسیدیم پر از خار با چند کانتینر و قبری که تازه کنده شده بود و بالگردی که چند بار نشسته بود ولی با خروش جمعیت موفق به گذاشتن بارسنگینش بر زمین نشده بود و حالا 48 ساله شده ام چون قطره ای در میان دریایی زلال ، چند برابر دریای آنروز که قطره هایش نه از کشوری دیگر که از دنیایی دیگر آمده اند ولی عاشق و زلال ... در کنار گنبد و بارگاهی که گوشه ای از عظمت و بزرگی امام را نشان می دهد ... ـ خلاصه به هرجا مراجعه کردم موفق نشدم گوشی همراهم را تحویل بدهم ، زائران زیادی ، در اطراف حرم بصورت کاروانی نشسته بودند ، بیاد پسرم افتادم که در خانه می باشد ، با خودم گفتم حالا که تا اینجا آمده ام و حضورم را در جمع خوبان ثبت کرده ام شاید خیری در کار است که قسمت نشد به داخل بروم ، بهتر است به خانه بروم و با پسرم مراسم را از تلویزیون تماشا کنیم ، به خانه که می رسم تازه سخنرانی مقام معظم رهبری شروع شده است ، در کنار پسرم می نشینم و با هم به سخنان مقتدایمان گوش جان می سپاریم ...