برای آخرین بار ، اصغر ـ پسر همسایه مان ـ
را در بلندیهای (( گولان )) دیدم
جلو می آمد ، جلو می آمد و می خندید
سالها بود او را ندیده بودم
خیلی قیافه اش عوض شده بود
او را از خنده اش شناختم
شاید به من می خندید ، که از او عقب مانده بودم
و او با همه ی کمی سنش ، از من جلو تر بود
چقدر خوشحال شدیم
ـ از بیدوی در تربت حیدریه(زاوه) تا ماووت در عراق راهی نیست
اگر به عشق آمده باشی تقریباً 2000 کیلو متر! … ـ
اما نه ، داشت یادم می رفت ،
یک بار دیگر هم دیدمش
وقتی که او را از ( مرصاد ) آورده بودند
پرچم سه رنگ مزین به الله را
که از روی تابوتش برداشتند ، چهره اش را دیدم
باز هم به من می خندید !
این بار خیلی جلو زده بود
می دانست ، می دانست که دیگر
به گردش هم نمی رسم … ؟!
ــــــــــــــــــــ
# برای شهید اصغر میرزابیگی برادر دوستم اکبر میرزابیگی مدیر وبلاگ « ناله خاموش »