به بلوار شهید مفتح یا همان سی متری طلاب که رسیدم ، خیابان حال و هوای دیگری داشت ، هیأتی در خیابان به حرکت در آمده بود و در جلو آن تصویر بزرگ برادران شهید مصطفی و مجتبی بختی شهیدانی که جانشان را از همین بلوار پائین شهر مشهد برداشته بودند و برده بودند در دفاع از حرم مطهر پیام دار بزرگ کربلا حضرت زینب کبری سلام الله علیها تقدیم دوست نمایند و حالا در مراسم یادبودشان بلوار مفتح دوباره به یاد سالهای جنگ افتاده بود و یاد شهدایی که اسم زیبایشان بر ابتدای کوچه هایش می درخشد . مغازه دارها کسب و کار را تعطیل کرده و از مغازه هایشان بیرون آمده بودند و عابران پیاده از حرکت باز ایستاده بودند ! بزرگترها دوباره به یاد آن روزهای خوب افتاده بودند و جوانترها می دیدند آنچه را از آن سالها شنیده بودند ! مراسم یادبود شهدا بود ، بخصوص شهدایی که نه از نسل دیروز که از جوانان امروز بودند و چند روز پیش پیکر پاکشان را تشییع نموده بودند و حالا مراسم یادبودشان بود در مسجد فقیه سبزواری . بعد از تلاوت قرآن مجید ، وقتی یکی از دوستان شهیدان بعد از ذکر خاطرات این شهیدان والامقام گفت و این شعر را خواند :
ما سینه زدیم بی صدا باریدند از هرچه که دم زدیم آنها دیدند
ما مدعیان صف اول بودیم از آخر مجلس شهدا را چیدند
بعنوان جامانده ای که دیروز در خط اول بودم و امروز نمی دانم در کدام خطم و شاید در آخر خط ! شانه هایم لرزید و اشکم بر گونه های گود افتاده ام چکید و حسرت خوردم و با خود زمزمه کردم که :
از عشق ما گفتیم ولی آنها شنیدند بد گفتیم از دنیا ولی آنها بریدند
ما از کبوتر دم زدیم و بال پرواز در شط خون بالی زدند راحت پریدند ...