درست سی و چهار سال پیش بود ، شهریور 1361 ، در پادگان الله و اکبر اسلام آباد غرب با او آشنا شدم ، سه نفری شدیم بی سیم چی های گروهان دوم ، گردان یاسر ، تیپ 21 امام رضا (ع) ، همرزم و همسنگر ، نصرالله عظیمی ، بچه درگز ، کارمند جنگلبانی تربت جام ، محمدحسن هجرتی ، بچه گناباد ، دانش آموز دوم دبیرستان و من حسین میرزابیگی ، بچه تربت حیدریه ، دانش آموز سوم راهنمایی ، در عملیات مسلم بن عقیل شرکت کردیم ، شرایط سختی بود ، بسیاری از دوستان یا شهید شدند یا مجروح ، با این حال همیشه شوخی می کرد و با لهجه شیرین کرمانجی می گفت : میرزابیگی من هفت جان دارم و هیچ طورم نمی شه ولی تو شهید می شوی ... خمپاره های 60 م م بیداد می کردند ، خواب شهادتش را دیده بود ، نگران بچه هایش بود می گفت : سه فرزندم یتیم می شوند ... عصر پنجشنبه بود ، به ته دره رفته بودیم و دعای کمیل می خواندیم ، او را به زیر کمرها هل دادیم که خمپاره ها پیدایش نکنند ولی خمپاره نامرد 60 بدون اینکه اطلاع دهد آمد و یکی از ترکشهایش را به سراغ نصرالله فرستاد و ... من و هجرتی برگشتیم و سال 68 در دانشگاه همدیگر را پیدا کردیم ، بعضی دوستان دیگر را هم پیدا کردم و بعضی را هم مزارشان را ... شهید محمود صالحی ، جانباز حسین زنگنه ، موسی خانی ، هادی خسرومنش و ... البته دکتر هجرتی سال 1390 به رحمت ایزدی رفت و در بهشت ثامن الائمه حرم مطهر رضوی آرام گرفت و بعضی مواقع به مزارش می رفتم ولی هنوز موفق نشده بودم به ملاقات نصرالله بروم تا اینکه هفته پیش قرار شد شب را با خانواده به کلات نادری برویم ، فرصت خوبی بود ، صبح زود از کلات عازم درگز شدیم ، به بچه ها چیزی نگفته بودم ، بعد از صرف صبحانه گفتم می خواهم به ملاقات یکی از دوستانم بروم ، به بنیاد شهید درگز رفتم و آدرس نصرالله را گرفتم ، وقتی داستان دوستی با نصرالله را گفتم تعجب کردند ، دختران شهیدی هم بودند که سراغ پدرشان را از من گرفتند ... بلاخره بعد از 34 سال به دیدار نصرالله رفتم ... بر سر مزارش ...!؟