به بهانه کتابخوانی
آنکس که تو را شناخت جان را چه کند
فرزند و عیال و خانمان را چه کند
دیوانه کنی هر دو جهانش بخشی
دیوانه تو هر دو جهان را چه کند
چقدر این رباعی آشناست ، بخصوص برای نسل من ، بالاخص برای بچه های جبهه و آنها که بیشتر اهل دل بودند ، به جرائت می توان گفت یکی از زمزمه های بچه های جبهه همین رباعی بود و در خیلی از وصیتنامه های شهدا و دفترچه های خاطرات رزمندگان می توان آن را پیدا کرد در حالی که شاید خیلیها نمی دانستیم که سراینده آن دلسوخته ای بوده است اهل هرات که حدود هزار سال پیش شاید در گوشه خانقاهی آن را سروده و او هم نمی دانسته که سالها بعد زمزمه مردانی در میدان رزم و خانقاه خون خواهد شد ، و این اشاره ای بود به کتاب (مناجات خواجه عبدالله انصاری ) که این هفته دوباره نمی دانم برای چند مین بار آن را خواندم ، مجموعه ای که از دل سوخته ای برخواسته و اکنون و شاید تا وقتی که انسانی بر کره خاکی باشد و زبان فارسی بداند وقتی آن را بخواند انعکاس آن را در اعماق وجودش احساس می کند و شاید هر دعا یا هر رباعی آن به حال دل کسی نزدیکتر باشد ... و من اگر روزی در دشت جنون جبهه رباعی بالا را بر دفتر خاطراتم نوشته و گهگاهی زمزمه می کردم این روزها که از بد حادثه آواره شهر شده ام، در تنهایی خویش چند بند زیر را تکرار می کنم و نه از آن جهت که اهل دل باشم که هیهات ! بلکه بدان امید که خودش به فریادمان برسد که همه حیرت زده ایم و از بلا هایی در فغان !...
الهی ...
در آتش عشق غریقی دیدی ؟ من چنانم!
در دریا تشنه ای دیدی ؟ من آنم !
راست به حیرت زده ای مانم که در بیابانم!
فریاد رس
که از بلایی در فغانم !