امیر حسین
چند سالی است که به لطف شهیدان ، این امام زادگان سینای عشق توفیق همسفرشدن با زائران کوی نور نصیبم شده است آنهم بعنوان راوی ، ولی خیلی وقتها بر عکس می شود و من راوی ، زیباترین روایتها را از زائران نه اینکه می شنوم بلکه می بینم و شاید یکی از این روایتهای جالب روایت امیر حسین باشد .
سوار اتوبوس خواهران زائر که می شوم ، در میانه ی اتوبوس حضور پسربچه ای توجه ام را جلب می کند ، خانم محترم مسئول کاروان که متوجه می شود می گوید ببخشید درست است که اتوبوس خواهران است ولی یک مرد هم همراه ما هست و آنهم امیر حسین است ... !
از پادگان که خارج می شویم ، شروع می کنم به صحبت و روایتگری از هنگامه ی خروج رزمندگان از پادگان در زمان جنگ و خداحافظی های شور انگیز آنها با هم و اینکه هنگام برگشت تعدادی از آنها به پادگان برنمی گشتند چون بعضی مجروح و بعضی آسمانی شده بودند و ... ، همراه کاروان به طلائیه می رویم ، در بین راه ضمن معرفی مناطق مختلف ، با زائران بیشتر آشنا می شوم ، به طلائیه که می رسیم از عملیاتهای خیبر و بدر و شهدای طلائیه می گویم ، از شهید همت و شهیدان باکری ، از شهید برونسی و شهید چراغچی و... خانمها برای زیارت شهدای گمنام می روند و امیرحسین با من به قسمت آقایان می آید ، وقتی تنها می شویم می گوید: پدر بزرگم در اینجا بوده و گفته است به طلائیه که رسیدم برایش دعا کنم ، می گویم پدر بزرگت رزمنده بوده ، می گوید بله ، پدر مادرم آقای ... می گویم پدرت ؟ ... چهره اش در هم می رود ، احساس می کنم باید یتیم باشد و دلداریش می دهم ، می گوید نه چند سالی است برای پدرم مشکلی پیش آمده است و با ما نیست ... در مدتی که توفیق همراهی با این کاروان را داشتم امیر حسین بیشتر همراه من بود و در بین راه خواهرش فاطمه را هم معرفی کرد ، امیر حسین دانش آموز ابتدایی بود و خواهرش فاطمه دانش آموز دوره ی راهنمایی ... در منطقه عملیاتی فتح المبین فرصتی پیش آمد که با فاطمه و امیر حسین بیشتر صحبت کنم ، فاطمه گفت : درست است که پدرمان نیست ولی به نظر من مادر ما بهترین مادر دنیا است هم پدر است و هم مادر و دوست دارم این را به همه بگویم ...
|
|