4 – در منزل شهید
پنجشنبه 22/2/1390 امروز صبح مسئول روابط عمومی راویان تماس می گیرد ، می گوید عصر برای صحبت در یک محفل بروم ، اعلام آمادگی می کنم ، بعد از نیم ساعت تماس می گیرند و آدرس محفل را می دهند و برای ساعت 30/4 عصر قرار می گذاریم ، عصر با چند دقیقه تاخیر خودم را به نشانی داده شده می رسانم ، انگار یک منزل است ، وارد منزل که می شوم در و دیوار منزل را مزین به تصویر شهدا می بینم ، یکی از اعضای جلسه در حال صحبت است ، انگار خاطرات برادر شهیدش را می گوید ، وقتی می نشینم آلبومی جلوم می گذارند ، تا صحبتهای آن عضو محترم تمام شود ، آلبوم را ورق می زنم ، عکسهای شهید همراه دوستانش می باشد متاسفانه بدون هیچ تاریخ و مشخصاتی ، می گویم ای کاش کسانی که زحمت این کار را کشیده اند ، کمی هم در باره ی عکسها توضیح می دادند ، می گویند این کار را بنیاد شهید کرده است و ... از وضعیت محفل می پرسم ، می گویند محفلی است که بیاد شهدا تشکیل شده و هر هفته در منزل یک شهید برگزار می شود ، بیشتر اعضا محفل جوانان هستند ، هم حوشحال می شوم و هم امیدوار به نسل آگاهی که نشان داده اند راهروان خوبی برای ولایت و شهدا هستند ، نوبت من می شود ، قرار است 45 دقیقه صحبت و یک ربع هم به پرسشها پاسخ بدهم که این کار به لطف شهدا به خوبی انجام می شود ، از این محفل تا حرم مطهر رضوی (ع) راه دوری نیست ، پیاده به طرف حرم مطهر حرکت می کنم ، به زیارت آقا می روم و نماز مغرب و عشاء را در شب جمعه در حرم می خوانم ... !
5 – بر مزار شهیدان
جمعه 23/2/1390 (صبح ) امروز هفتمین روز تشییع پیکر پاک شهید برونسی است ، به همین مناسبت مراسم دعای ندبه در بهشت رضا و در جوار مزار شهیدان برگزار می شود ، صبح ساعت 30/6 با خانواده خودمان را به بهشت رضا می رسانیم و در مراسم شرکت می کنیم ، بعد از مراسم به مزار شهیدان برونسی و کاوه و نظرنژاد (بابانظر) می رویم و فاتحه ای نثارشان می نمائیم ، بر سر مزار شهید بابانظر برادرشان و یکی از راویان ایستاده اند که برادر شهید کمی برایمان از عملیات والفجر یک و مجروح شدن بابانظر و شهید شدن تعدادی از دوستان می گوید ، راستی چند روز پیش دوستم غلامرضا یعقوبی برایم پیامکی داد که موفق نشدم جوابش را بدهم ، با او تماس می گیرم که هم پاسخ پیامکش را داده باشم و هم آدرس مزار پدر شهیدش عباسعلی یعقوبی را بپرسم و بعد مزار شهید یعقوبی را هم پیدا می کنم و بر مزارش فاتحه ای نثار می کنم و از دعوتش تشکر می نمایم ... ؟!
6- دیدار یک همرزم
جمعه 23/2/1390 (عصر) امروز به بچه ها قول داده بودم که آنها را بیرون ببرم ، نزدیک ظهر از خانه بیرون می رویم به مقصد یک رستوران ، به رستوران مورد نظر می رسیم و بر یکی از تختها می نشینیم ، مشغول غذا خوردن هستیم که چشمم به تخت کناری می افتد و چهره ای آشنا ولی نه آنقدر که او را بشناسم ، ولی در همین زمان کسی نام ایشان را می برد ، آقای شیر محمدی ...! تعجب می کنم ، به 25 سال پیش برمی گردم ، سالهای 65-66 ، جبهه ی ماهوت ، سه نفر بودیم ، من از تربت حیدریه ، آقای اسکندری از تربت جام و آقای شیرمحمدی از سرخس ، دیگر نمی توان غذایم را بخورم به بچه هایم که می گویم باورش برایشان مشکل است ، آنموقع آنها اصلاٌ وجود نداشته اند ، می گویند اگر ایشان نشناخت چی ؟شاید تشابه اسمی باشد ! طاقت نمی آورم ، بلند می شوم و به نزدیک تخشان می روم ، با حرکت من ایشان هم برمی خیزد ... می گویم آقای شیرمحمدی ... می گوید حسین آقا ... همدیگر را در آغوش می گیریم ...؟!