باور کنید در همین بیابان بود ... همین اطراف ، همین کنار و گوشه ، هوا گرم بود و آفتاب داغ ، من هم بارم سنگین ، تنها بودم ، نمی ترسیدم ، ولی خسته بودم ، خسته از همه چیز و همه کس ، خسته از شهر و از دیار و از اغیار ، از دوست و از دود و از غبار ، از کوی و برزن و زن و فرزند ، از خانه و کاشانه و زمانه ، از هر کس و ناکس ، از هر خیال و هوس و .... اما باری سنگین بر دوش ، صحرا بود و بیابان ، نه کرانهای پیدا و نه راهی در پیش ، زده بودم به دل صحرا ، از همه چیز فرار کرده بودم ، بارم سنگین بود و ارزشمند ، گنجی بزرگ بر دوشم ، گنجی که به قیمت سالها سختی و بدبختی بدست آورده بودم ، حالا باید این بار سنگین را برجای می گذاشتم تا بتوانم خودم را به جایی برسانم ، تشنه بودم! تشنه ! می دانی تشنگی چیست ؟ گفتم بار را می گذارم و می گردم ، آبی پیدا می کنم ، سیراب می شوم ، شبانه در پرتو نور ماه و سردی هوا و با نشانی ستارگان و در جهت کهکشان ها راهم را می یابم ! ولی صحرا بود و صحرا ... باید نشانی می جستم و این بار سنگین و این گنج گرانبها را به آن نشانی می گذاشتم تا اگر برگشتم آن را گم نکنم ، شما بودید چه می کردید ؟ هر چه گشتم نشانه ای نیافتم ،نمی توانستم سرم را بالاتر ببرم و آسمان را ببینم ، نور خورشید آنقدر سوزنده بود که می ترسیدم چشمانم کور شود ، از دور سایه ای دیدم ، سایه ای در دور دست ، خودم را به آن سایه رساندم ، بار را از دوش نهادم ، دمی استراحت کردم سایه هنوز بود ، گفتم همین سایه خوب نشانه ایست ، این بار را در همینجا می نهم ؛ می روم ، راه را می یابم ، و شاید اشتری و بار را بر اشتر می نهم و به سرمنزل مقصود می رسانم ، در همان سایه چاله ای کندم و گنجم را در آن نهادم ، راستی در همان نزدیکی تپه ای از ماسه نیز بود گنج را در چاله نهادم به نشانی آن سایه و آن تپه و به راه افتادم ، رفتم و رفتم و رفتم ، گم شدم ، بعد از مدتها جستجو خود را در واحه ای یافتم ، خسته بودم ، در واحه پیرزالی بود ، مرا با زبانش به بازی گرفت ، ماندم ، سالها ماندم ، آنقدر ماندم که پیر شدم ، پیر پیر ! آنقدر که موهای سر و صورتم سفید شد ! آنقدر پیرکه آن پیرزال نیز مرا از خود راند ، جوانک دیگری که راهش را گم کرده بود به آن واحه رسید ، پیرزال مرا راند ، به گمانم می خواست آن جوانک را به بازی بگیرد ! من بیاد گنجم افتادم ، از همان راهی که رفته بودم برگشتم ، به همان صحرا ، به همان بیابان ، اما آن سایه را نمی یابم ، آن تل ماسه هم نیست ، راستی شما آن سایه را ندیدید ؟ راستی شما نمی دانید گنج من کجاست ؟ راستی ...؟!
اسب سفید
خیالاتم پر از اسب سفید است مرا دیدار روی تو امید است
بیا که این دلم اندر ره تو هزاران بار مجروح و شهید است
جرعه ای از جام تلخ تیر
در مکتب ما و به برکت انقلاب اسلامی هر روز یوم الله است و آدم اگر بخواهد مناسبتی هم بنویسد همیشه باید پشت میزش بنشیند و بنویسد که از قافله ی ایام عقب نماند و در این میان بعضی ایام و بعضی کلمات جایگاه خاصی دارند از جمله « تیر » ، مگر می شود در تیر از تیر ننوشت که :
تیر تلخ است
تیر تیز است
تیر بی رحم است
تیر پاره می کند
تیر می درد
تیر می سوزاند
ما از تیر خاطرات تلخی داریم
ما در تیر یاران عزیزی از دست داده ایم
ما داغ دار همیشه ی تیر سه شعبه ایم !
ما داغ دار دائمی هفت تیریم
ما بارها و بارها به جرم حق در تاریخ تیربارن شده ایم
تیر در مدینه به ما جفا کرد و حتی به جنازه ی امام ما رحم نکرد
تیر در کربلا به ما ستم کرد وقتی امام ما و هفتاد و دو تن از یارانش
به جرم دفاع از حق تیرباران شدند
تیر در هفت تیر به ما ظلم کرد وقتی بهشتی ما با هفتاد و دو تن از یارانش
به جرم دفاع از حق تکه تکه شدند
« بهشتی ای که بقول امام راحل خود یک ملت بود ،
و هفتاد و دو یاری که هر کدام یک دولت بودند و از همه ی دولتها دولت تر ...
و از همه ی رئیس جمهورهای بعد از دوران دفاع مقدس به مراتب رئیس جمهورتر ...!
کجاست دیالمه ...؟! »
دشمنان ما هر وقت در برابر ما حرفی برای گفتن نداشتند جواب ما را با تیر دادند
دشمنان ما هر وقت در برابر ما کم آوردند ما را تیرباران کردند...
اما ما در در برابر تیر جاودانه ایستاده ایم
اما ما در برابر تیر مؤجزه کرده ایم
ما در ششم تیر یکی از بزرگترین مؤجزات الهی را دیده ایم
همان مؤجزه ای که در برابر تیرهای کربلا دیدیم
در ششم تیر قافله سالار ما با تیر خصم
از همه ی تیربارانهای دشمن جان سالم بدر برد
و چه زیبا بعد از آن حادثه در اولین سخنش گفت :
بشکست اگر دل من به فدای چشم مستت / سر خُمِّ می سلامت، شکند اگر سبویی
که در پاسخش باید گفت :
وقتی که خدمت ساقی عاشقانه می شود /در دست او سبوی شکسته خمخانه می شود
و چه اعجازی بالاتر از اینکه :
وقتی که دست معجزهی عشق در کار میشود / جا مانده از قافله ، قافله سالار می شود
راستی سوم تیر روز پاسدار بود و چهارم تیر روز جانباز ، شاید یکی از بهترین مطالب را در باره ی پاسداران سیدالشهدای هفت تیر شهید بهشتی گفته باشد آنجا که می فرمایند : پاسداران آگاهانه انتخاب می کنند ، شجاعانه می جنگند ، غریبانه زندگی می کنند ، مظلومانه شهید می شوند و بیشرمانه مورد توهین قرار می گیرند .
و این مطلب را در صبح جمعه می نویسم و صبح جمعه یعنی صبح انتظار ... پس بگذارید حالا که حرف از تیر شد یادآوری کنم که امروز مأموریت تیرها عوض شده است... و فریاد بزنم که: آی منتظران مواظب تیرها باشید که اسیرتان نکنند...! الهم عجل لولیک الفرج ،التماس دعا
گذاری در شهر شعبان
شعبان شهر عجیبی است و شهر عجایب ،شهر عجایب زیبا و شهر زیبائیهای عجیب ... شعبان شهر دعا و اجابت است و اجابت دعا... ! فرق نمی کند که به این شهر به معنای فارسی آن بنگری ،که شعبان شهر پیامبر(ص) است با کوی حسین (ع) ،کوچهی عباس (س) و علی اکبر (س) ، محلهی سجاد (ع) و منطقهی مهدی(عج) ... یا به معنای عربی آن که شعبان ماه پیامبر (ص) است و ماه میلاد این عزیزان حق ، این فرزندان راستین محمد (ص) ، این دردانه های علی و زهرا(ع) ،این گوهرهای ناب خزانهی عشق...! کالای کاروان حسین عشق است و شهادت ، و بار اسب عباس وفا و نجابت و توشه ی توسن علی اکبر رشادت و شجاعت و عطر سجدهگاه سجاد اشک و عبادت و ثمره ی انتظار مهدی عزت و کرامت و توشه ی ماه محمد دعا و عبادت و اجابت... حسین مظهر عشق است و عباس مظهر وفا و علی اکبر مظهر شجاعت و سجاد مظهر عبادت و مهدی مظهر عدالت و شعبان با مولودهای مبارکش ، ریشهاش در بعثت است و رشدش در عاشورا و ثمره اش در ظهور... و حال که شعبان ماه اجابت دعاست ، خدایا دعای این شبان تبعید شده از شبهای زیبا ی روستا به شبهای غبارگرفته ی شهر تهران را مستجاب گردان و ظهور مهدی موعود را برسان ... « اعیاد شعبانیه بر همگان مبارک باد »
بچه ها خدا چمران را دوست داشت ...
از ایران تا آمریکا و از آمریکا تا مصر و از مصر تا لبنان و شاید هم تا قلب فلسطین اشغالی و... و دوباره از لبنان تا تهران و از تهران تا کردستان و از کردستان تا خوزستان و ...
و از دانشگاه های تهران تا دانشگاه های آمریکا و از مراکز پژوهشی آمریکا تا مقرهای چریکی مصر و از مقرهای چریکی مصر تا میدانهای مبارزهی لبنان و فلسطین و از آنجا تا صندلیهای وکالت و وزارت در تهرات و از آنجا تا میدانهای رزم پاوه و مریوان و از آنجا تا دشتهای گرم و سوزان و آتش و خون خوزستان را با کدامین پا پیمودی ؟ استاد دکتر دانشمند؟ سرباز چریک مبارز ؟ جناب وکیل؟ حضرت وزیر؟ عارف عاشق؟ مرد مسلمان ؟ قلندر مجاهد ؟ آقای مصطفی چمران ؟
و با کدامین اسب بادپا طیالعشق نمودی این همه میدان را ...!؟
هان ای کسی که دکتر و دانشمند بودی و نبودی ! وزیر بودی و نبودی! وکیل بودی و نبودی ! و ... اما مسلمان محمد بودی و بودی ! شیعهی علی و فاطمه و حسن و حسین و ... بودی و بودی ! مجاهد بودی و بودی ! مبارز بودی بودی !و ... درویش بودی و نبودی ! قلندر بودی و نبودی ! اما عارف بودی و بودی ! عاشق بودی و بودی و ...
تو را یتیمان لبنان و آوارگان فلسطین میشناسند، تو را محاصره شدگان پاوه و رزمندگان سوسنگرد میشناسند
تو را امامی عارف و گوهری بیهمتا همچون حضرت روح الله شناخت
تو را مقتدایی عاشق همچون حضرت سیدعلیخامنهای امام مجاهدان و عارفان عصرحاضر که در دشتهایخوزستان و در آوردن سوسنگرد از اشغال اشغالگران هم دوش و هم رزمت بوده است میشناسد
تو را جناب سید حسن نصرالله مردترین مرد عرب میشناسد که در لبنان پا جای پایت گذاشته و علمت را بر دوش گرفته است
تو را عماد مغنیهها میشناختند و قاسم سلیمانیها میشناسند
تو را امام موسی صدر و حضرت آیتالله بهجت و حضرت آیتالله بهاءالدینی میشناختند
تو را همهی مجاهدان و عارفان میشناسند
و ای کاش کمی هم بعضی وزرا و وکلا و مسئولین و رئیس جمهورها تو را میشناختند و بشناسند!
و امروز جوانان عاشقی هستند و محافلی دارند با عناوینی مانند « مثل چمران » که می خواهند تو را بشناسند و بشناسانند ... که مگر می شود مثل چمران !
چمرانی که وقتی عاشق شد و از امتحانات سخت عشق سربلند بیرون آمد خداوند سفرهای با این همه گستردگی از صحنههای لبنان تا کوههای کردستان و دشتهای خوزستان برایش گسترد که هر جا عشق و آتش و خون و سختی بود چمران بود !
و من از کدامین خوی و خصلتت بگویم ، منی که نه تو را دیدهام و نه با تو بودهام بلکه تو را شنیدهام و توفیق رفیقم شدهاست تا بعنوان راوی از تو بگویم و بعنوان نویسنده از تو بنویسم ... و چه جملهای زیباتر از آخرین جملهی خودت ،آنگاه که بعد از شهادت فرمانده رشیدت رستمی رفتی که فرماندهی جدید جبههی دهلاویه را معرفی کنی و گفتی : « بچه ها خدا رستمی را دوست داشت که او را پیش خودش برد و...» برایت بگویم که: بچهها خدا چمران را دوست داشت و خیلی هم دوست داشت که ... !؟
رسالت عشق
مبعث زیباترین هنگام زمان
و حرا زیباترین مکان زمین می شود
آن هنگام که
امینترین فرشتهی خدا
سنگینترین
امانت حق را
بر امینترین آدمیان
ابلاغ می نماید
و اقراء...
بهترین کلام
و عاشقانه ترین آهنگ است
آن هنگام که
جبریل امین
به محمد امین
پیام رب العلمین
را می رساند
و جالبترین معجزهی الهی اتفاق میافتد
زمانی که سنگینترین پیام
بر بالای سخرهای سخت
بر دلی نرم فرود می آید
و بعثت
شورانگیزترین عید آدمی می گردد
آن هنگام که
احمد به رسالت عشق برگزیده می شود
و قلم پر می شود از احساس پر جبریل
هنگامی که می خواهد
از این هنگامه ی شیرین
و از این فصل نوین بنویسد
پس این عید بر عاشقان مبارک .
امام صبر
چه صبورانه و با آرامش ،
سوار بر مرکب صبر
راه مدینه و بغداد را میپیمایی
بی هیچ سپاه و لشکری ،
و بی هیچ ترس و هراسی ، از سپاهیان ظلمت
آنگاه که محاصرهات کرده اند !
... و خلیفهی جور
چه ناصبورانه ، سوار بر مرکب جهل
حکم حرکتت از مدینه را صادر کرده است
و چه ترس و وحشتی دارد از حضورت در مدینه
با همهی سپاهیان و لشکریان مزدورش که محافظتش مینمایند !
و امروز تاریخ معنی آرامش شما را
و ترس و وحشت دشمنانتان را
بهتر میفهمد وقتی
هزارن سپاه و لشکر آماده و منتظرند
تا در رکاب فرزندتان
انتقامتان را از سران جور بگیرند
و هزاران انسان آزاده
از مدینه تا مکه و نجف و کربلا و کاظمین و سامرا
و از طوس تا قم و شیراز و ری و ...
و از بحرین تا سوریه و لبنان
و بلکه سرتاسر ایران و جهان
روزی هزاران بار بی حد و بی شمار
بر شما سلام میدهند و بر قاتلتان ...؟!
پس سلام بر شما ، ای سلالهی نور
یا حضرت صابر ، ای امام صبور .
« شهادت حضرت صابر امام کاظم(ع)را به همهی شیعیان و فرزندانش در قم و شیراز و تهران ودیگر نقاط ایران و جهان بخصوص به پیشگاه آقا علی بن موسی الرضا(ع) تسلیت عرض می نمایم »جمعه شب 26/3/91 شهرری
+ با سلام می گویند چند دلیل برا اصلح بودن فلانی ... ! می گویم فقط یک دلیل برای اصلح بودن دکتر جلیلی آنهم اینکه دشمنان از آمدن دکتر جلیلی می ترسند و می گویند باید کاری کنیم که جلیلی نیاید نه کس دیگر !